بیمارستان دور سرم میچرخید.
عیال و بچه ها دور تختم با دل نگرانی شدید دست به دعا برداشته بودند لحظه سختی بود ودردناک.
یک مرتبه دیدم سبک شدم دارم میرم بالا.
پرستاران و دکتر با عجله مراحل احیاء مرا انجام میدادند.
بچه هام گریان دست به دعا برداشتند.
دکتر قطع امید کرد و دستور داد دستگاه ها را از من جدا کنند.
خانمم با التماس درخواست کرد حداقل 10 دقیقه دیگر دستگاه ها باشند.
دکتر برای تسلی دل خانواده ام اجازه داد.
من که سبکبال شده بودم نرم نرم می رفتم بالا.
دوتا مامور دو طرفم بودند. فرشته ها درحال رفت و آمد بودند. فضا نورانی و زیبا بود.
از همه دردها خلاص شده بودم احساس شعف میکردم.
آسمان ششم دیدم یک سید جوان جلوی ما را گرفت و گفت ایشان باید برگردد هنوز کارش روی زمین تمام نشده.
گفتم نمیشود بمونم.
گفت نه من ضمانتت کردم پرسیدم شما را نمیشناسم.
گفت من سیدرضا صمدانی پسر حاج سید مهدی ام.