همرزمانم توی جبهه روی زمین خالی میخوابند من چطور روی قالی بخوابم
صدای دق الباب آمد بچه ها رفتند درب خونه را بازکردند.
دیدم همه با خوشحالی دارند سر و صدا میکنند.
آمدم روی حیاط دیدم سیدرضا آمده رفتم بگیرمش داخل بغلم دیدم با احتیاط میاد جلو.
با دستهام شونه هاش گرفتم.
پرسیدم زخمی شدی.
گفت چیز مهمی نیست یه خراش بیشتری برنداشتم.
آمد داخل پیراهنش رو درآوردم دیدم سینه اش ترکش خورده و پانسمانش نیاز به تعویض دارد.
زنگ زدم یکی از آشناها پرستار بود آمد زخمش رو شستشو داد و پانسمانش رو عوض و یک سرم بهش وصل کرد و رفت.
چراغ رو خاموش کردم رفتم تا استراحت کند نیمه های شب آمدم سری بهش بزنم دیدم قالی دست بافت که خودم و مادرش بافته بودیم جمع کرده بود و روی زمین خالی بدون هیچگونه زیر اندازی خوابیده بود خیلی مظلومانه خوابیده بود.
موقع اذان صبح بیدار شد بعد از اقامه نماز پرسیدم بابا چرا اینکار را کردی؟
سرش انداخت پایین گفت آخه بابا همرزمانم توی جبهه روی زمین خالی میخوابند من چطور روی قالی بخوابم.
این و گفت و رفت. من ماندم در حالی نگاهش می کردم و به بزرگ منشی بچه 17 ساله فکر میکردم.
مردانگی این بزرگ مردان را آرزو دارم